حمیده بشقاب میوه را جلو مریم گذاشت. مریم پرسید: «پسرخاله‌ام هنوز به مرخصی نیومده؟ شوهر من که اومد و برگشت.» حمیده با چشم به طاقچه اشاره کرد: «نامه فرستاده.» مریم مثل فنر پرید. نامه را برداشت: «بخونمش؟» حمیده سرش را تکان داد. مریم خواند: «حمیده جان! حلال کن و از پدر و مادرت هم حلالیت بطلب برایم و سلامم را برسان.» اشک از چشمان مریم جاری شد و به هق هق افتاد. حمیده آخ‌‌ گویان پرسید: «چی شده؟» مریم میان هق هق گریه گفت: «محمد شهید میشه.» گوشه لبان حمیده به خنده بالا رفت و گفت: «چی میگی؟ محمد چیزی نگفته که، فقط حلالیت طلبیده.» مریم اشک هایش را پاک کرد و گفت: «نه، این نامه ش، فرق داره؛ محمد این دفعه شهید میشه.» یک ماه بعد؛ خبر شهادت محمد رسید... 🌱| @mahdihoseini_ir