آقا مهدی
. . سر برمیگردانم سمت نیروها ، با تمام سرعت میدوم،«خمپــــاره»را از انتهای حنجره ام فریاد میزنم! بدنم را پرت میکنم داخل اولین سنگر و سرم را با دست میگیرم! باران ترکش تمام فضا را پر میکند! غبار بلند میشود و بوی باروت بینی ام را پر میکند! زوزه ی گلوله و ترکش باعث نمیشود صدای فریادِ بچه ها از گوشه کنار به گوشم نرسد.هنوز صدای سوت خمپاره اولی تمام نشده که گرمای انفجار دوم بدنم را می لرزاند! چشم هایم بسته است، ولی گوش هایم تیز تر از هر زمانی «یازینب» نیروها را میشنود، محکم به زمین چسبیده ام ! گویی تنها،حسّ شنوایی برایم مانده است و باقی اعضا از کار افتاده اند.دستی گوشه ی کمرم را میگیرد و از زمین جدایم میکند! با کف دست جلوی نور خورشید را میگیرم، سید رضا ست که سرم فریاد میزند« فکر کردم مُردی ! چرا تکون نمیخوری!!» فقط نگاهش میکنم، دست میندازد از سمت راست کلاش را میچسباند قد سینه ام، «پاشو» را وقتی میگوید رگ های صورتش باد کرده،سر میچرخاند و اطراف را نگاه میکند، مینشینم، خاک را از سر و صورتم میتکانم. به پشت سر که محل اثابت خمپاره بود دید می اندازم، گرد و غبار تمام فضا را پر کرده، دست میگذارم روی شانه سید« سید رضا اجتماع بچه ها کجا بوده؟»خیره فقط نگاهم میکند« با مقر ارتباط نمیگیری»جوابم را نمیدهد. مثل مادری که بچه اش را در بازار گم کرده دنبال نیروها هستم. آن طرف تر حاج احمد به لاشه خودرویی تکیه داده، میدوم سمتش« حاجی پَ کجان این بچه های ادوات، چرا پشتیبانی نداریم!!» او هم فقط نگاه میکند،عرق پیشانیم را با گوشه آستینم پاک میکنم.شیخ مرتضی از بچه های تخریب را میبینم که لنگان لنکان راه میرود، میروم سمتش«شیخ چطوری ؟ زخمی شدی؟حالت خوبه؟ چرا اینجا وایسادی؟ برو پناه بگیر» لبخند تلخی صورتش را پر میکند، بازوانم را محکم میگیرد« حاجی من خوبم، شما سالمی؟ پات چی شده؟» کفرم در می آید، هیج کس جوابم را نمیدهد،خودم را از حصار دستانش رها میکنم، صدای آه و ناله ی مسیح را میشنوم، هرچه نگاه میکنم نمیبینمش.هواپیمایی با فاصله نزدیک از روی سرمان رد میشود،سرم سوت میکشد، دستانم را روی گوش هایم میگذارم، چشمانم سیاهی میرود، از اعماق وجودم فریاد میزنم،به پشت روی زمین می افتم... @SHAHIDMAHDi_hoseini