🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت85 متوجه شدم منظور نرگس عمویش هست دلم می خواست بحث ادامه پیدا کند. برای همین گفتم: - با عمویت آمدی؟ - نه چون با او نیامده ام  کنترل از راه دور را برداشته. صبح جایی کار داشت باید زودتر می رفت. بهتر هم شد آخر اینجوری استرسم کمتر میشود. همان طوره که به سالن می رفتیم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم نرگس پرسید: - حالا چقدر خواندی؟ - چند باری کتاب را خواندم مخصوصا خاطرات جبهه، برای من خیلی جالب و شنیدنی بود واقعا افتخار کردم به چنین شهدایی به چنین مردانی... - به به زهراخانم آمدی که جایزه ها را درو کنی! - نه اینجوری هم نیست من تجربه ی این چنین مسابقات را ندارم حتما بهتر از من هستند در ضمن چقدر سن ها ی شرکت کننده ها متفاوت هست! - بله همه به عشق اول شدن آمدند برای همین رده ی سنی را بالای بیست سال گذاشتند. - مگه جایزه ی نفر اول چیست؟ -مگر نگفته بودم؟ کمک هزینه ی سفر حج هست. - واقعا!! کاش با دقت بیشتری خوانده بودم. - بله اول قرار بودکه سفر کربلا باشد ولی خیرین تصمیم گرفتند نفر اول سفر حج باشد نفر دوم سفر کربلا از ته دلم با صدایی دلشکسته گفتم: - خوش به سعادتشون هر کسی که برنده شود خدا خیلی دوستش داشته که بین این همه انتخابش کرده، ان شاالله ماراهم دعا کند. - باشه عزیزم مطمئن باش یادم نمی رود ودعایت می کنم من که یک زهرا بیشتر ندارم حالا سوغاتی چی برایت بیاورم؟ متوجه شدم برای عوض شدن جو باز نرگس بساط شوخی اش را پهن کرده گفتم: بدون من دلت می آید بروی؟ - نه برای همین به نفع بقیه کنار می روم  سعی می کنم اول نشوم فقط به خاطر تو و دوستان ... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon