🔰پسر سبزی فروش ۳
سبزیفروش گفت: «اختیار با شماست. ولی خاطرت جمع باشد خواهر، که هیچکس این مهره را نمیخرد.»
پسر سبزیفروش هم گوهر را نگاه کرده بود، گفت: «بله مادر، این از آن مهرههاست که با آن تیلهبازی میکنند، شش تاش یک پول میارزد.»🤷🏻♂
خدمتکار برگشت و جریان را گفت. آنوقت استاد، جواهر را گرفت و آورد پیش سبزیفروش و گفت: «این را میشناسی؟» سبزیفروش گفت: «اِه، این را همین حالا یک نفر آورده بود که با آن سبزی بخرد و من گفتم به درد نمیخورد. آیا از خانۀ شما آورده بودند؟ پس چرا سبزی را نبردند، من عرض کردم که هرچه میخواهند ببرند.»😕
استاد گفت: «متشکرم! ولی میخواهم خواهش کنم یک ساعت همراه من بیایی برویم بازار و برگردیم که کار لازمی با تو دارم.»
سبزیفروش گفت: «ای به چشم، در خدمت حاضرم. پسرم اینجا هست و میرویم و برمیگردیم.»🤗
استاد گفت: «بهتر است پسر هم با ما همراه باشد. اگر یک ساعت دکان را ببندی ضرر نمیکنی.»
سبزیفروش قبول کرد. در را بستند و پدر و پسر همراه استاد راه افتادند و رفتند بازار زرگرها و جواهرفروشها. استاد گفت: «میخواهم این مهره را به چند تا از این زرگرها نشان بدهم.» آن را به یکی از زرگرها نشان داد و گفت: «میخواهم بفروشم.» زرگر بهدقت آن را نگاه کرد، در ترازو گذاشت، با پرگار حجم آن را اندازه گرفت، بعد یک ذرهبین برداشت و جلو چراغ همۀ اطراف آن را وارسی کرد و گفت: «من میتوانم این را هفتصد تومان نقد بخرم.»
استاد پرسید: «بیشتر نمیارزد؟»
زرگر گفت: «ممکن است کمی بیشتر بیرزد. ولی من بیشتر خریدار نیستم.»
بعد استاد همراه با تعجبِ سبزیفروش و پسرش، رفتند به دکان دیگر و دکان دیگر و همانطور با دقت آن را وارسی کردند و قیمت را بالا بردند. یکی از جواهرفروشان علاوه بر آن آزمایشها، یک شیشه که آب زردرنگی داشت آورد و با سیخ کبریت یکذره از آن دوا روی آن مهره گذاشت و با پنبه پاک کرد و دوباره با ذرهبین آن را نگاه کرد و بعد گفت: «یککلام هزار و پانصد تومان میخریم.» ولی استاد بازهم راضی نشد و نفروخت.🙄
بعد استاد گفت: «دیگر کاری نداریم، برگردیم.» در راه به سبزیفروش و پسرش گفت: «دیدید عزیزان من، این مهره را که به نظر شما شیشه شکسته یا مهرۀ تیلهبازی بود و صدتایش یک عباس نمیارزید، کسی که میشناخت به هزار و پانصد تومان میخرید و من نفروختم، پس معلوم شد که این مهره یک جواهر است.
ولی چون شما جواهرشناس نبودید به قیمت یک دسته سبزی هم نخریدید؛ و این دلیل بیارزش بودن جواهر نیست. دلیل آن است که هر چیزی خریداری دارد، بازاری دارد و کارشناسی دارد. آن سبزیفروش هم که به پسر تو سبزی نداد خریدار دانش نبود؛ اما دانش بی خریدار نیست. همین پسر وقتی چند سال دیگر درسش را دنبال کند و در یک رشته متخصص بشود جواهری میشود که بیش از صد دکان سبزیفروشی قیمت پیدا میکند، یا میتواند همان سبزیفروشی را به گنجینۀ جواهر تبدیل کند.»😇
پسر سبزیفروش گفت: «همهچیز را فهمیدم و از فردا درسم را میخوانم. دیگر از هیچچیز دلسرد نمیشوم تا به همانجا برسم که سبزیفروشی را به گنجینۀ جواهر تبدیل کنم.»
پسر سبزیفروش در رشتۀ گیاهشناسی فارغالتحصیل شد. بعد به شهر خود برگشت، در یک مؤسسهی کشاورزی به کار پرداخت. دکان سبزیفروشی پدر را نیز با معلوماتی که داشت رونق داد، و بعد از چند سال که به بینیازی رسید کار سبزیفروشی را نیز تغییر داد؛ زیرا صاحب چند مزرعۀ نمونه شده بود که گیاهان صحرایی و دارویی نو شناخته را پرورش میداد و به چند مؤسسۀ داروسازی میفروخت و دمودستگاه و عزت و احترامی پیدا کرده بود که صاحب کارخانۀ چینیسازی هم تعجب میکرد.😍
#مهدیار #قصه_شب
@mahdyar_59