برایِ نمازِ امشب چندبار اذان دادم... خیالاتی شده ام باز! خیالاتی ، که هستی مثلا... دستِ خودم نیست . هروقت خیالاتی می‌شوم به تو فکر می‌کنم ... امشب باز خیال کردم که هستی مثلا که اگر بودی، اوضاعمان بهتر بود... که اگر بودی، گل‌هایمان تازه تر بود... اینکه زمین غم گرفته را حتما می‌دانی . حتما مصیبت هایِ ما مصیبت ندیده ها را دیده ای... حتما اشراف داری... حتما دیده‌ای که دیشب زخمی از میدانِ نبرد بازگشتیم... و حتما می دانی که اگر بودی، با فرماندهیِ تو پیروزِ هر نبرد و میدانی بودیم... تو هستی ، زیباترین خیالِ من! نه تنها در خیالهایِ قبل اذان ها، بلکه در سپیده دمِ صبح هم هستی در تنگنایِ مصائب هم هستی در حلاوتِ رویشِ گل و نفس گرفتنِ باران هم... تو آنی که هستی و ما آنیم که از دیدنت محروم... من مطمئنم که هستی‌... مگر می‌شود نباشی و بهار بیاید و صبح ها آغاز شوند؟! تو هستی امامِ من! امامِ ای کاش ها و حسرت ها و خیال ها و رویا ها امامِ زندگی هایِ بهشتی امامِ آخرالزمانیِ دلتنگ ، محروم ، رنجیده تو را به نخستین اذانِ خدا به دلِ تنگِ زینب برایِ حسین