#دلنوشته
سلام
خوابش را دیده بودم؛ اما قرص های اعصاب را که مصرف می کنم تنها چهره خندان و شاد اش در حرم امام رضا علیه السلام به خاطرم مانده بود.
نمی دانستم چند روز دیگر میرود و مهمان اهل بیت علیهم السلام خواهد شد.
از همان روز اول که برای انتخابات شناختمش میدانستم شهید میشود؛ اما نمی دانستم چجوری؟ چطور؟ کجا؟ من یک دختر دهاتی از روستایی در کرمان همیشه دنبال زیارت حاج آقا بودم؛ اما دانشگاه الزهرا سلام علیها نیز آمد تا رفتم که ببینمشان دیدم رفتند؛ مدام دنبال ایشان بودم ... اما تقدیر بر این نبود من دختر باباسید باشم.
دوست داشتم از نزدیک عطر حضورش را حس کنم؛ دوست داشتم حاج آقا با نفس هایش هوای پاک و مطهری به ریه آلوده من برساند؛ نفس هایم را تطهیر کند؛ اما نشد...
دختر های حاج آقا سلامم را به باباسید من برسانید.
دختر های حاج آقا حالا تنها آرزویم بوسیدن کف پای مادر حاج آقا است؛ اینکه بوسه بزنم بعد هم تمام صورتم را بگذارم کف پایشان ...
راستی نمی دانم تسلیت بگویم یا تبریک باید به شما و خودم تسلیت گفت اما به خود باباسید تبریک عرض می کنم؛ خوب خریداری شدند.
✍️دانشجوى دانشگاه الزهرا سلام الله عليها