💔🌷💔
✍️*شهید حسین به روایت خواهر شهید*
اوایل مهر که ما به مدرسه رفتیم حسین به سمت جبهه ها رفت و ما دیگر او را ندیدیم. چند روز قبل از رسیدن خبر شهادتش رادیو اعلام کرد که پسر بچه سیزده ساله ای خودش را به زیر تانک دشمن انداخته و آن را منهدم کرده و خود شربت شهادت نوشید. رادیو تقاضا داشت که خانواده این پسر بچه را از شهادت فرزندشان آگاه کند.
🕊با اعلام رادیو مادرم که در حال غذا خوردن بود قاشق از دستش افتاد و به خدا قسم خورد که این پسر بچه «حسین من» است. برادرم گفت: مادر چرا هر کسی شهید می شود می گویی: حسین است. مادرم گفت:
🥀نه ما دیگر حسین را نمی بینیم. داوود گفت: من می روم حسین را پیدا می کنم فردا حسین را برایت می آورم. مادرم باز تکرار کرد که شما دیگر حسین را نمی بینید. احساس مادرانه اش شهادت حسین را به او الهام کرده بود.
روزی مادرم از حسین خواسته بود که او را به بهشت زهرا تهران ببرد که آنجا را ببیند. حسین می خندد و می گوید: اینقدر بهشت زهرا بروی خسته شوی. وقتی به شهادت می رسد هم مادر می, گوید: آنجا به خاک سپرده شود.*
(خانواده شهید فهمیده ساکن و اهل کرج هستن)
┄┅═✧❁✧═🌷🕊🌷
@mahfeletabeen