✳️ آب و جاروی نَفْس!
🔻 آفتاب بالا آمده بود و سکوت آرامشبخشی بر محوطه سایه انداخته بود. راهم را گرفتم و رفتم سمت ساختمان. از دور دیدم یکی تا کمر خم شده و اطراف ساختمان را جارو میزند. گفتم «هر کی هست خدا خیرش بده، اینجا یه آب و جاروی حسابی لازم داشت.» نزدیکتر که شدم، از بین گردوخاکی که بلند شده بود،
#حاج_ابراهیم_همت را دیدم. دهانم از تعجب باز ماند. گفتم «حاجی! شما چرا این کار رو میکنید؟ بدید به من. خوب نیست کسی شما رو اینطوری ببینه؟» و به زور جارو را از دستش گرفتم. ناراحت شد. گفت: «اجازه بدید خودم محوطه رو تمیز کنم. اینجوری حس میکنم هر چی بدی دارم همراه این خاکها روفته میشه و میره.» گیج حرفهایش شده بودم و چیزی برای گفتن نداشتم. جارو را به دستش دادم و رفتم. آن روز گذشت و روزهای دیگر پشت سر هم آمدند و رفتند اما ابراهیم سر حرفش ماند. هر روز صبح از خواب بیدار میشد، یکراست میرفت سراغ نظافت. تا همه خواب بودند کل محوطه را میشست و جارو میکرد.
📚
#خودسازی_به_سبک_شهدا
📖 صص ۳۹-۳۸
❤️
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم