مادر از وقتی فهمیدم باردارم،شیش دانگ حواسم را جمع کردم.دیگر مواظب بودم کجا بروم،کجانروم. چه لقمه ای بخورم، چه لقمه ای را نخورم. چه حرفی رابزنم،وچه حرفی رانزنم. می دانستم همه ی اینها تاثیر داردروی بچه.همان ایام،سه بار قران راختم کردم. مرتب هم می رفتم روضه سیدالشهدا علیه السلام. دلم می خواست ازهمان اول عشق به قران وامام حسین علیه السلام برود توی گوشت وخونِ این بچه .دلم می خواست وقتی این بچه بزرگ شد،خدا اورا یکی ازبهترین بندگانش قرار دهد. روزها وهفته ها وماه ها می گذشت ومن لحظه شماری میکردم که این بچه،این کاکل زری،این تاج سر،به دنیابیاید. خیلی با اوانس گرفته بودم.حس می کردم که سالهاست مادرش هستم. جانم به جانش بسته است. بیست ویک تیر سال ۷۰بود که بالاخره بچه به دنیا آمد.چه لحظه ای بودآن لحظه.هنوز یادم نمیرود.داشتنداذان ظهر می گفتند.صدای گریه ی بچه وصدای الله اکبر،درهم آمیخته بود...... *** مرددبودیم اسم بچه را چه بگذاریم.هرکسیاز اقوام وآشنایان نظری می دادوچیزی می گفت.اما به نتیجه ای نمی رسیدیم. یک لحظه سرم را انداختم پایینورفتم توی فکر .با خودم گفتم:«محسن.اسمش را می گذارم محسن.به یاد محسنِ سقط شده ی حضرت زهرا علیها السلام وبه یاد محسنِ شهیدِحضرت زهرا علیها السلام!»