کوتاه قرآنی 👈 سرگذشت اصحاب کهف ورقیم قسمت اول 👇 از سال 249 تا 251 میلادی پادشاهی به نام دقیانوس در کشور روم و شهر اُفسوس زندگی میکرد. وی مغرور جاه وجلال خود بود وخود را خدای مردم میدانست و آنها را به پرستش خود و بتها دعوت میکرد و هرکس نمیپذیرفت اعدامش میکرد. او6 وزیر داشت که 3 نفر از آنها به نامهای تملیخا،مکسلمینا و میشیلینا در طرف راستش و 3 نفر دیگر به نامهای مرنوس،دیرنوس و شاذریوس در طرف چپش می نشستند و دقیانوس برای اداره امور از آنها مشورت میگرفت. دقیانوس در سال 1روز را عید میگرفت و جشن مفصلی توسط مردم بر پا میشد. در یکی از سالها یکی از فرماندهان به او خبر داد که ایران در حال لشکر کشی به سمت ما میباشد. دقیانوس از این خبر به لرزه افتاد طوری که تاج از سرش افتاد . یکی از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره با خود گفت چگونه ممکن است خدا اینگونه بترسد؟ این 6 وزیر هر روز در خانه یکی از خودشان جلساتی میگرفتند و آنروز نیز تملیخا میزبان بود. در زمان مهمانی دوستان متوجه شدند که تملیخا ناراحت است . وقتی دلیلش را از او پرسیدند سخن از نظم آفرینش و نیز قدرت چرخاننده آنها کرد و سوالاتی در مورد آفرینش انسان و.... نمود وگفت که همه اینها آفریننده ای دارد. این سخنان بر دل وجان دوستانش نشست و آنها تملیخا را مورد مهر ومحبت خود قرار دادند وحق را به اودادند. تملیخا برخواست و محصولات خرمای خود را فروخت و تصمیم گرفت برای رهایی از شرک و بت پرستی و نیز ظلم و ستم دقیانوس از شهر فرار کند. بنابراین او و تمامی این 6 نفر شهر را رها کردند و به طرف بیابان حرکت نمودند. زمانیکه حدود 1 فرسخ راه رفته بودند تملیخا به آنها گفت: برادران زمان پادشاهی و وزارت گذشت،راه خدا را با این اسبهای گرانقیمت نمی توان پیمود،پیاده شوید تا این را را پیاده طی کنیم،شاید خداوند گشایشی در کار فروبسته ما کند. آنها مسافت زیادی را پیاده پیمودند تا به چوپانی رسیده و از او تقاضای شیر و آب کردند. چوپان نیز از آنها پذیرایی کرد وبه آنها گفت: از چهره هایتان معلوم است که از بزرگان هستید و از ظلم دقیانوس فرار کرده اید! دارد .. @mahman11