🥀 چند وقتی بود مرخصی نیومده بود، خیلی دلمون براش تنگ شده بود. وقتی اومد یه گوسفند گرفتیم براش قربونی کردیم. 🥀 دیدم خیلی ناراحت شده. به مادرش گفته بود: من این‌قدر از خدا خواستم شهید بشم، نشد، حالا می‌بینم تقصیر شماست، شما نذر می‌کنید که من سالم برگردم. 🥀 بهش گفتم: عزیزم ما بارها تو را تقدیم خدا کرده‌ایم. وقتی خداحافظی می‌کنی برای بدرقه هم دنبالت نمی‌آییم، چون می‌دانیم تو امانت پیش ما هستی، تو برای خدا هستی. 🥀 الان این گوسفند را به شکرانه دیدنت قربونی کرده‌ام و نذر نکرده‌ام که سالم باشی. خوشحال شد، خندید...... @mahman11