اسمش قدرت الله بود ، سنی نداشت . نصف صورتش سوخته بود ، خیلی گوشه گیر بود و از جمع فاصله می گرفت . همه اش تسبیح دستش بود و ذکر می گفت. بچه ها به من گفتند : فلانی برو بیارش تو جمع خودمان. شب عملیات کربلای 5 گفتم : قدرت الله خدا وکیلی تو چی داری می گی این قدر تسبیح دست گرفتی پچ پچ می کنی؟ گفت : هیچی ! قسمش دادم به قرآن که چی داری می گی؟ گفت : دارم می گم "السلام علیک یا ابا عبدالله" . می خوام این قدر این ذکر را بگم که برام ملکه بشه . دم رفتن یک بار بتونم به ارباب راحت سلام بدم. در عملیات کربلای پنج مرحله سوم، قدرت الله را اصلا ندیده بودم، توی یک لحظه دیدم سرخاک ریز نشسته. لحظه ای که من نگاهم بهش افتاد لحظه ای بود که تیر خورد و افتاد سر سنگر. دویدیم بالای سنگر و یقه اش را گرفتیم کشیدم پایین. تیر خورده بود و درد داشت ، ولی داشت می خندید. لبخند میزد . بغض کردیم که قدرت الله چی شده. سرش را بالا آورد و گفت : "السلام علیک یا ابا عبدالله" و سرش افتاد... شهید قدرت الله حسین زاده @mahman11