💠خاطراتی از شهید والامقام محمدحسین فهمیده💠 ☘شيپور جنگ (خاطره برادر، علی طحال) پدر شهيد فهميده يك ماشين پيكان داشتند. قبل از آن هم پدرشان راننده اتوبوس بودند و به شهرهاي مختلفي مسافرت مي‌كردند، شهيد فهميده نيز به رانندگي علاقه عجيبي داشتند. يك روز ساعت 12 ظهر آمد منزل ما زنگ زد و گفت كه مي‌خواهم ماشين پدرم را بشورم، مي‌آيي كمك كني؟ با هم رفتيم جلوي درب خانه‌مان يك جوي آب بود. آب كمي در آن جريان داشت. شهيد فهميده گفت اين آب كم است برويم كنار جوي پشت محله كه آب صاف و زلالي دارد. به اتفاق رفتيم در حين رفتن من گفتم بابات اطلاع دارد كه ما مي‌خواهيم ماشين را ببريم؟ گفت: بله، اگر اطلاع نداشت كه من سوئيچ ماشين را نداشتم. من هم خيالم راحت شد كه او اجازه دارد شروع به حركت كرد ، آنقدر قدش كوچك بود كه به خوبي نمي‌توانست جلوي ماشين را ببيند. به همين خاطر به صندلي نشسته بود و فرمان را گرفته بود. كنار خياباني كه ما در آن مي‌رفتيم درختهاي بزرگ و كهنسالي بود. نمي‌دانم چطور شد كه سرعت ماشين زياد شد و كنترل آن از دست حسين خارج شد. ماشين با يك درخت برخورد كرد و پاي من خورد به داشبورد و شكست و سرم هم به شيشه خورد و بيهوش شدم. بعد از مدتي كه به هوش آمدم ديدم حسين كنارم نشسته و بلافاصله دارد از من معذرت‌خواهي مي‌كند. پرسيدم: حسين كجا هستيم؟ گفت: چيزي نيست خوب مي‌شوي، من حدود يك ماه در بيمارستان بودم. اين يك ماه همزمان بود با هواپيماهاي عراقي به فرودگاه‌ها. يك روز در ساعت غير ملاقات ديدم حسين وارد اتاق من شد. با توجه به اينكه شديداً جلوگيري مي‌كردند، نمي‌دانم چطوري وارد بيمارستان شده بود. من مشغول كتاب خواندن بودم. ازش پرسيدم: چطور وارد بيمارستان شدي؟ گفت: آمدم از تو خداحافظي كنم. گفتم: كجا؟ گفت مي‌خواهم بروم جبهه!! حسين حدود يك ربع پيش من بود صحبت مي‌كرديم. مكرر عذرخواهي مي‌كرد و مي‌گفت: من مقصرم. به من مي‌گفت مرا حلال كن و بعد هم... ☘قفس تنگ اين اواخري كه مي‌ديدمش، درجبهه‌ها درگيري بسيار بود. خبر هم از رسانه‌هاي گروهي مي‌رسيد كه فلان منطقه را گرفتند. فلان منطقه را تك زدند حسين در اين روزها حالت عجيبي داشت. به او مي‌گفتم برويم فوتبال بازي كنيم. مي‌گفت: نه بابا تو هم حوصله داري. من هم مي‌ديدم مثل مرغ پر كند. و مثل كه مي‌ماند كه دوست داشت از قفس بيرون بيايد. يك روز ساعت 2 بعدازظهر من از مدرسه مي‌آمدم. ساعت 5 هم مسابقه فوتبال داشتيم، در فكر اين بودم كه چطور بازي كنيم، چطور او رنج كنيم و حرفهايي كه در آن زمان برايمان مهم بود و اينكه حتماً بايد تيم مقابل را مغلوب كنيم. در همين فكر بودم كه حسين را ديدم. يادم هست ميدان كرج با او برخورد كردم. يك ساك هم روي دوش داشت. گفتم: حسين از حالا آماده مسابقه شدي! من فكر مي‌كردم لباسهاي مسابقه‌اش داخل ساك است درجواب گفت: من نمي‌آيم. اول به شوخي و گفتم: ما را سياه نكن! گفت: نه نمي‌آيم. گفتم: چي شده؟ گفت راستش را بخواهي مي‌خواهم بروم جبهه.مسيري را پياده رفتيم. گفت: بيا تا با هم آبميوه بخوريم. هر كاري كردم كه پول آن را حساب كنم اجازه نداد. دقيقاً يادم هست كه اين آخرين آبميوه‌اي بود كه با هم خورديم. بعد من گفتم: چطور مي‌خواهي بروي جبهه، رضايتنامه داري؟ گفت: نه بابام راضيه. بعد گفت پول گرفتم نان بخرم و برگردم.  آن را به من داد و گفت: نان بگير و ببر خانه ما و حالا هم نگو كه من رفتم جبهه. گفتم: چرا؟ گفت احتمال دارد بيايند دنبال و مرا برگردانند. خداحافظي كرديم و توي ماشين نشست. تا مدتي براي چند ثانيه تا جايي كه چشم كار مي‌كرد برگشته بود و من را نگاه مي‌كرد. همينطور مات و مبهوت نگاهش مي‌كردم. بعد از چند روز جلو خانه‌شان رفتم و درب را زدم و به مادرش گفتم كه حسين رفت جبهه و نايستادم كه ببينم مادرش چه مي‌گويد و دوان دوان دور شدم. ☘براساس خاطره‌ای از پدر بزرگوار شهيد فهميده شيپور جنگ نواخته شده بود در حالي كه دشمن با چنگ و دندان مسلح، ناجوانمردانه پيش مي‌آمد. عده قليلي از جوانمردان سد راهش شده بودند و ماشين جنگي‌اش را متوقف كرده بودند. ميان آن سنگرهايي كه شيرمردان مبارز را در خود جاي داده بود يك سنگر حال و هواي ديگري داشت. همه اين سنگر را مي‌شناختند و از آن خاطره‌اي داشتند. آخري اين سنگر حسين بود. مرد كوچكي كه در آن خطه براي هيچ كس غريبه نبود. حسين يكبار زخمي شده بود رفته بودبيمارستان وازهمانجا برگشته بود خط.يكي از روزها از سنگر حسي سر و صدايي بلند شد از بگومگوها چنين برمي‌آمد كه حسين مي‌خواهد به خط مقدم برود و فرمانده اجازه نمي‌دهد! حسين فرياد مي‌زد كه من بايد بروم خط. فرمانده هم مي‌گفت: حسين آقا براي تو حالا زود است. حسين هم با عصبانيت مي‌گفت: من ثابت مي‌كنم كه زود نيست! ✨ادامه👇 @mahman11