"رمان 💞 همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد.مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی! شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد. آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: ز ینب جان عمو، بیا بشین! این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت! همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می آمد... بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی! زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد: بازش کن. زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت: همه رو شناختم جز این! درد را در چهره عمومحمدش دید وصدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرت! داداشم براش خرید!پدرت، سیدمهدی! قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد. دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند. زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟ سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید. زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت! سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی نداره. هم ما، هم آیه درک میکنیم. زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست. به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا! ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟ ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش. زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم. بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست. سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر توبود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو! زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟ تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت: پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید. احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. کاملا اندازه بود. احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید. زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش. 🌷نویسنده:سنیه منصوری ادامه‌ رمان @mahman11