از زبان همسر شهید وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من 2 رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیۀ 37 سورۀ «نور» آمد که معنی آن این بود که می‌گفت: «پاک‌مردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خدا غافل نمی‌کند...». آقا سجاد واقعاً همین‌طور بود. اولین بار موقع خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تأکید داشت که من شغلم سخت است و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیۀ 37 سورۀ نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همۀ سختی‌هایش بایستم. ما اصالتاً رودسری هستیم. پدرم که بازنشسته شد، چون خیلی به تربیت بچه‌ها اهمیت می‌داد و دوست داشت بچه‌ها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال 80 به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم. قبل از اینکه اصلاً ایشان به خواستگاری بیایند. من یک شب خانمی را در خواب دیدم که گفت: «پسر خوبی است و در قم زندگی می‌کند.» در حالی که آن‌موقع آقا سجاد شمال زندگی می‌کرد و محل کارش هم تهران بود، ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت: «من عاشق حضرت معصومه علیهاالسلام هستم و حاضرم همۀ سختی‌اش را هم تحمل کنم.» وقتی به منزل برمی‌گشت غروب بود و خیلی خسته می‌شد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا می‌گفت، حاضر بودم بروم، ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم @mahman11