🌺🌿🌺🌿🌺🌿
داستان«ماه آفتاب سوخته»
قسمت سوم🎬:
مرد، خود را به درب خانه رساند و جمعیت با دیدن سرو وضع او به کناری رفتند و زنی در گوش کناری اش پچ پچ می کرد: من او را می شناسم او یکی از ثروتمندان مدینه است ، معلوم اینجا چکار دارد و زن دیگر خنده ریزی کرد و گفت: شاید آمده غذا بگیرد و هر دو زن، خنده کنان کناری رفتند تا راه باز شود.
مرد داخل خانه شد، گوش تا گوش حیاط خانه،زیر درخت های سر به فلک کشیدهٔ نخل، سفره پهن کرده بودند و همگان مشغول تناول غذا بودند.
مرد آمد جلو برود، ناگهان نگاهش به تخت های چوبی جلوی در اتاق ها افتاد و می دانست کسی روی آن تخت ها نمی نشیند جز دامادهای این خانه و بزرگان قبیله...
با دیدن چهره های روبه رو ، خود را کمی عقب کشید و در گوشه ای پشت نخل ، خود را پنهان کرد، عمامه اش را پایین تر آورد تا مبادا کسی او را بشناسد.
از پشت نخل دوباره نگاهی به تخت ها انداخت، آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اگر رقیب و رقیبان من ، اینها هستند، باید داغ عشق پنهانم را به دل گزارم، درست است ثروت من زیاد است، اما من کجا و کمالات این دامادهای خوشبخت کجا؟!
و با زدن این حرف، عقب عقب آمد تا به در خانه رسید و در هیاهوی جمعیت گم شد..
پدر خانواده وارد اتاقی شد که هر سه دختر با قلبی تپنده به در آن چشم دوخته بودند، دو دختر بزرگش با سری که انگار از شرم دخترانه، پایین بود، سلام کردند، پدر خوش و بشی با دو دختر کرد و لبخند زنان نزدیک دختر کوچکش که از پشت پنجرهٔ کوچک اتاق به بیرون چشم دوخته بود و انگار اصلا حواسش به آمدن پدر نبود، شد.
پدر از پشت شانه های دخترش را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت: در چه فکری ماه بانوی مدینه؟! امشب زیباتر از همیشه در آسمان مدینه میدرخشی ، حدس میزنم که شاعرتر از قبل هم شده باشی..
لبخند زیبایی روی صورت دختر نشست و بدون اینکه چشم از بیرون اتاق بگیرد گفت: به راستی که ماه مدینه من نیستم، ماه بانوی مدینه، دختری ست که نسب از پیامبر صل الله علیه واله دارد، همان که خبرهای مجلس درسش مرا به سوی دین پر از عشق اسلام کشید.
پدر رد نگاه دختر کوچکش را گرفت و به تختی رسید که دامادهای امشب روی آن جلوس کرده بودند.
بوسه ای از گونهٔ دخترش گرفت و آرام زمزمه کرد: عاشق نبودی که آنهم شدی....گویند عاشقان شاعر می شوند و تو شوریده ای شاعرتر شدی...
دختر دست پدر را بوسید و همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ممنونم پدر که به دین اسلام رو آوردی و خود را در جرگهٔ مومنان درآوردی و ما را هم همراه خود در صف اسلام وارد نمودی و سپاسگزارم که از بین آنهمه خواستگاران رنگ و وارنگ این...این...و اشک شوقش سرازیر شد و نتوانست ادامه دهد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@mahman11