داستان«ماه آفتاب سوخته» ماه از آن بالا به حسین می نگریست و ماهی دیگر در روی زمین چشم به حرکات دلبرش داشت. حسین غریبانه در کوچه های مدینه قدم بر می داشت، ابتدا به سمت حرم جدش رسول الله رفت و بعد از ساعتی درد و دل با پدربزرگش ،راهی بقیع شد تا با قبر مادر و برادرش نیز وداع کند، تاریکی شب، حزن این دیدار آخر را بیشتر می نمود. سپیده سحر از پشت کوه های مدینه بیرون زد و حسین بعد از خداحافظی از عزیزانش و خواندن نماز صبح به خانه برگشت. داخل اتاقش شد، در این هنگام زنی که نقاب بر چهره داشت و قد خمیده اش خبر از سالخوردگی او میداد، درب اتاق حسین علیه السلام را زد. صدای ملکوتی ثارالله بلند شد: کیستی؟ بفرمایید داخل.. زن بغض گلویش را فرو داد و فرمود: منم ام السلمه فرزندم... حسین با شتاب از جا برخواست، چون ام السلمه را بسیار دوست می داشت و او امین همیشگی حسین بود. ام السلمه داخل شد، نقاب رویش را بالا زد و حسین متوجه صورت خیس از اشک او شد. ام السلمه روی حصیر کنار دیوار نشست و حسین هم روبه رویش قرار گرفت. ام السلمه اشک چشمانش را با گوشهٔ روسری اش گرفت و گفت: شنیده ام عزم سفر داری، میدانم که انتهای سفر تو به کربلا می رسد چرا که از جدت رسول الله شنیدم که فرمود: فرزندم حسین در سرزمین عراق و درجایی به نام کربلا کشته می شود. امام سر مبارکشان را تکان داد و فرمود: مادرجان، به خدا سوگند من این را نیک می دانم و به ناچار کشته خواهم شد و هیچ راه گریزی ندارم و تقدیر من است آنچه را که خدا برایم نوشته به خدا سوگند می دانم در چه روزی کشته میشوم، می دانم کجا کشته می شوم و چه کسی مرا می کشد و کجا به خاک سپرده میشوم، می دانم کدام یک از اهل بیت و شیعیانم همراه من کشته میشوند و اگر بخواهی قبرم را نیز به تو نشان می دهم! خداوند دوست دارد مرا کشته ببیند.. در این هنگام ام السلمه شیشه ای دربسته از زیر چادرش بیرون آورد و فرمود: این خاک را حضرت رسول به من سپرده و فرموده که خاک کربلاست. حسین علیه السلام فرمود: بله چنین است، مادرجان! این شیشه را نگه دار و هر روز که میگذرد به آن بنگر، هر وقت خاک این شیشه تبدیل به خون شد، بدان آن روز مرا کشته اند و سر از بدنم جدا نموده اند. صدای ناله و شیون ام السلمه بلند شد، حسین بسته ای رابه سمتش داد و فرمود: آرام بگیر مادرجان، این بسته وصیت نامه من و نشان امامت است، پس از کشته شدن من، هرکس نزد تو آمد این بسته را از تو خواست، بدان که او امام بعد ازمن است. مادرجان! امروز آخرین روز حضور من در مدینه است، بعد از غروب آفتاب از اینجا به سمت مکه میرویم. ام السلمه از جای برخاست تا برود با زنان و کودکان حسین علیه السلام خداحافظی کند و بسته را در آغوش گرفت و زیر لب زمزمه می کرد: در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن، من به خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @mahman11