داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب داغ کربلا بیشتر به جانشان می نشیند و در طلب آب،همهٔ خیمه ها را جستجو می کنند. یکی از یاران امام، جلو میرود و رو به عمر سعد که با افتخار تمام خبر بستن آب را داده، می کند و می گوید: ای عمر سعد! تو با حسین جنگ داری،این کودکان چه گناهی کرده اند که باید در این صحرای داغ، لب تشنه باشند؟! عمر سعد قهقه ای میزند و میگوید: این بستن آب، به تقاص همان آبی که به روی عثمان و خاندانش بستید می باشد.. ناگاه زهیر از میان جمع جدا میشود و جلو می آید و میگوید: همه میدانید که من شیعهٔ عثمان بودم، آن زمان را خوب درک کردم، به خدا سوگند که امثال شما و آن امیر مکارتان معاویه، آب را به روی عثمان و خانواده اش بستید، شما ید بیضایی در این میدان دارید و ان زمان به حکم علی، همین حسین و برادرش حسن مأمور رساندن آب به خانه عثمان بودند، اینان جوانمردی را به تمامی دارند و جوانمردان عالم برگرد وجودشان می گردند، حنای شما دیگر رنگی ندارد و حیله تان احمقانه است، این وصله ها به خاندان علی نمی چسپد، با اینکه ظلم بسیاری در حق محمد و آل محمد شد،اما به خدا قسم از اینها رئوف تر، رحیم تر، کریم تر و جوانمردتر در تمام عالم نمی باشد. عمر سعد در مقابل حرفهای حق زهیر جوابی ندارد، راه اسب را کج می کند و به سمت خیمه اش میرود. کودکان کربلا بی تابند و در جستجوی آب، حصین همدانی این صحنه ها را می بیند و دلش آتش می گیرد، نزد حضرت می رود و از او اجازه می خواهد تا برود و با عمرسعد صحبت کند تا شاید قلب سنگی او را کمی نرم کند و به کودکان آب برساند. امام موافقت میکند و حصین به سمت اردوی دشمن می رود. حصین روبه روی عمر سعد قرار می گیرد و بر او سلام نمی کند. عمر سعد با ناراحتی می گوید: چرا به من سلام نکردی؟ مگر مرا مسلمان نمی دانی؟ حصین سری تکان میدهد و میگوید: تو چه جور مسلمانی هستی؟ اصلا مسلمان هستی؟ چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟! آیا درست است که همه شما و حیوانات این صحرا بتوانید از این آب بنوشید اما فرزندان پیامبر تشنه لب باشند؟! آخر در کدام مذهب، آب را بر کودکان می بندند؟! عمر سعد سرش را پایین می اندازد و‌می گوید: می دانم تشنه گذاردن خاندان رسول حرام است اما چه کنم که حکم ابن زیاد است و تخلف از حکم همان و از دست دادن حکومت ملک ری هم همان...مصلحت من نیست که خلاف حکم امیرم رفتار کنم، بیش از این سخن مگو که من کاری مغایر با نظر ابن زیاد انجام نخواهم داد و حصین همدانی فهمید که صحبت کردن با انسانی که فریفتهٔ زر و زیور دنیا شده و آخرت و خوشبختی ابدی را به وعده ای پوچ و گذرا معاوضه کرده، فایده ای ندارد. پس دست خالی به سوی کاروان امام می آید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @mahman11