حاجی (حسین بصیر)داشت چیزی رو پتو پیچ می کرد
تا مرا ديد لبخند مليحی زد و گفت:
ميدونی اين چيه؟
من كه فهميده بودم ,گفتم:علی اصغر (بصیر) نيست ؟
حاجي گفت :آره ! درست فهميدی , داداش اصغرته !!
من كه تمام وجودم را غم گرفته بود بغض راه نفسم را تنگ كرد. ولي نمی توانستم گريه كنم ,چرا كه وقتی حاجی را مي ديدم , با آن روحيه قوی خجالت می كشيدم گريه كنم ...
آن لحظه كه حاجی اين حرف را به من زد،سوختم و از اين عظمت , هيبت , صبر و استقامت زبانم از حرف زدن , باز ماند...
حاجي خواست جنازه علی اصغر را داخل آمبولانس بگذاردكه يكی از فرماندهان از راه رسيد و از حاجی سوال كرد:حاجی ! اين چيه داخل آمبولانس گذاشتی؟
حاجی هم با روحيه ای بسيار قوی و با طمانينه گفت :چيزی نيست , جنازه علی اصغر
او كه هاج و واج مانده بود،هيچ نگفت و محو صورت حاجی شد.
حاجی وقتی جنازه متلاشی و سياه شده علی اصغر را ديد , دست به سوی آسمان دراز كرد و خدا را شكر نمود و گفت :
خدايا! شكر كه ما را لايق دانستی و از خانواده ما كسی به شهادت رسيد.
از چپ: شهید علی اصغر بصیر، شهید حاج حسین بصیر و هادی بصیر
@mahman11