داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده اند،نوازندگان می نوازند و رقاصان می رقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است. یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر می خواند: بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان امده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی. دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده گشایی بود، عقده هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود،هر چه را توانستد در پشت ان درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند. یزید جرعه ای دیگر از شراب می نوشد و باز چوب بر دندان امام میزند که ناگهان صدای ابو برزه که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند:ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد.. یزید عصبانی میشود، هیچ کس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده. اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین می افتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید:ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی می خواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم. فاطمه دختر امام حسین در حالی که میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید: عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟! زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی می کند و میفرماید:وای برتو! مگر نمی دانی این دختر رسول خداست؟! مرد شامی با تعجب به یزید نگاه می کند و میگوید: آیا دختران رسول خدا را به اسیری آورده ای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای،به خدا قسم که من گمان می کردم که اینان اسیران رومی هستند. یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد. امام سجاد رو به یزید می فرماید: ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟! یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت می گوید: پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر می کنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد. امام جواب میدهد: ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیده ای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند! یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد می زند: گردنش را بزنید! زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا ولایت بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید:از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمی توان انتظار داشت‌ انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است، پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس می پیچد: «آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای. تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم. ای یزید! هر کار می توانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمی توانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمی توانی به جلال و بزرگی ما برسی. شهیدان ما نمرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدای خویش روزی می خورند بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود» فاطمه ثانی، خطبه خواند و غوغا به پا کرد، حال تمام مجلس میدانند با چه کسی طرف هستد، یزید درهم شکسته و خوار و خفیف شده، پس دستور میدهد که مجلس را شروع نکرده، تمام کنند، تمام دعوتیان را بیرون میفرستد و اسیران را به زندان ادامه دارد.. @mahman11