داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به شام آمده، یزید قهقه ای میزند و اجازه ورود میدهد و با ورود پیک به استقبالش میرود و به او می گوید: چه خوش قدم و خوش روزی هستید. پیک برکرسی مجلل کنار تخت یزید می نشیند، مشغول دیدن اطراف است و قصری را میبیند که به انواع زیبایی ها مزین شده، یزید جام شرابی میریزد و به سمت پیک رومی میدهد و میگوید: به سلامتی خودت و سلامتی خودم و مرگ دشمنانم بنوش... پیک رومی جام را میگیرد ناگهان چشمش به طشت طلایی که سری آغشته به خون در آن است می افتد، زیر لب می گوید: چقدر این سر آشناست، او را کجا دیده ام؟! هر چه فکر می کند به خاطر نمی آورد، ناگهان صدای یزید رشته افکارش را پاره می کند: چه شده ای مرد رومی؟! مرد رومی جام شراب را روی میز پیش رویش میگذارد اشاره ای به طشت می کند و می گوید، این سر کیست؟! برای من بسیار آشناست.. یزید قهقه ای میزند و میگوید: مطمئن باش اشتباه می کنی، تو در روم و حسین در مدینه، محال است یکدیگر را دیده باشید، مرد رومی زیر لب نام حسین را زمزمه می کند، و سپس رو به یزید می گوید این حسین کیست؟! یزید با چوب دستش دوباره بر لب و دندان حسین میزند و میگوید: او حسین پسر فاطمه، دختر پیامبر است که بر ما که خلیفه مسلمین هستیم شورید و من هم او را کشتم؟. نماینده روم انگار لرزه بر اندامش افتاده، رو به یزید میگوید: «ای یزید! بین من و حضرت داوود ده ها واسطه است اما مسیحیان به همین مناسبت برای تبرک خاک پای مرا بر می دارند و تو نواده پیامبر خودت را کشته ای و جشن میگیری و به این افتخار میکنی؟! آخر تو‌چگونه مسلمانی هستی؟ ای یزید! پیامبر ما حضرت مسیح هرگز ازدواج نکرد و از خود فرزندی به جا نگذارد اما هر وقت به سفر میرفت بر دراز گوشی سوار میشد، ما مسیحیان نعل آن دراز گوش را در کلیسا نصب کرده ایم و هر سال هزاران مسیحی از سرزمین های مختلف به ان کلیسا می آیند و گرد ان نعل طواف میکنند و آن را میبوسند و تو ادعای مسلمانی می کنی و فرزند دختر پیامبرت را میکشی» یزید از حرف های پیک رومی سخت عصبانی میشود و با خود میگوید اگر این پیک به روم رود و این خبر را ببرد حتما آبروی مرا به باد میدهد و فورا فریاد میزند: این مسیحی را گردن بزنید نماینده کشور روم از جا برمی خیزد،سر حسین را نشان میدهد و میگوید: هیچ میدانی که حسین چقدر به پدر بزرگش رسول الله شبیه است؟! من دیشب پیامبر اسلام را در خواب دیدم که بسیار شبیه حسین بود او مرا به بهشت مژده داد و من از این خواب متحیر بودم و اکنون تعبیر خوابم بر من آشکار شد، مرد رومی وسط تالار قصر میایستد، سر حسین را در آغوش می گیرد و فریاد میزند:اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله... ناگاه شمشیری بر گردنش فرود می آید، سر او جلوی پایش می افتد درحالیکه که هنوز سر حسین را در آغوش و ذکر خدا را بر لب دارد.. ادامه دارد به قلم:ط_حسینی @mahman11