بچه بود اونقدر برای اومدن به جبهه التماس کرد که کلافه شدم کارش شده بود گریه و التماس... آخر سر فرستادمش مخابرات تا بی سیم چی بشه رفت آموزش دید و برگشت اتفاقا شد بی سیم چی خودم... یه شب توی عملیات آتیش دشمن زیاد شد همه پناه گرفتند همه خوابیدند روی زمین یه لحظه این بچه رو دیدم، بی سیم روی دوشش نبود فکر کردم از ترس پرتش کرده روی زمین زدم توی سرش و گفتم: بی سیم کو بچه؟! عصبانی بودم که با دست به زیر بدنش اشـاره کرد دیدم بی سیم رو گذاشته زمین و روش خوابیده نگاهم کرد و گفت : اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی سیم رو بر میداره ولی اگه بی سیم ترکش بخوره از کار میفته، عملیات لنگ می مونه... مخم تاب برداشت زبونم بند اومده بود از فکر بلندش ...