🌷 💌 🔹نمی شود دلم برایش تنگ نشود. یعنی اگر بگویم یا نشان بدهم این طور نیست، دروغ گفته ام. بچه تر که بودم وقتی می رفتیم سر مزار بابام، یک لوله بالای سرش بود که می رفتم لبم را می گذاشتم روی اون باهاش حرف می زدم. فکر می کردم صدایم واضح تر می شود، بهتر می شنود چی می گویم. می گفتم : سلام بابایی چطوری؟ می گفتم : سری به ما نمی زنی. پس کی می آیی؟ از همین چیزها می گفتم. می گفتم : چرا دیگر توی خوابم نمی آیی؟ آن بار که آمد توی خوابم عینکی شده بود. کلی بهش خندیدم. گفتم : پیر شده ای بابا که عینک زده ای؟ مامانم می گوید : می گذاشتت روی کمد، می رفت عقب، می گفت بپر بغل بابایی. می خواست نترس بار بیایی. تفنگ برات می خرید، یادت می داد چطوری شلیک کنی. کیف می کرد وقتی می دید ادای تیر زدن در می آوری. آن روز با مامانم دعوا شد که شبش آمد به خوابم. آمد جلو سلامم کرد. نشناختمش. حتی گفتم : شما؟ گفت : حالا دیگه بابات را نمی شناسی؟ گفتم : چرا این قدر پیر شده ای؟ گفت : آدم توی خواب پیر می شود دیگر. کلی با هم حرف زدیم. یادم نیست چی گفتیم. فقط یادم هست حس خوبی داشتم که داشتم توی خواب باهاش حرف می زدم. یا این که می دیدمش نشسته کنارم. بیداری زیاد قشنگ نبود. می دیدم نیست. به مامانم هم می گفتم که نیست. می گفت : باید عادت کنیم هر دومان من خب عادت کرده ام. مثل مامانم. هر دومان فکر می کنیم، یا نه، اصلاً مطمئنیم روحش همیشه کنارمان است. خیلی هم کمکمان کرده، یا می کند. ولی اگر خودش بود بهتر بود. من فقط همین را می دانم. چیز دیگری یادم نمی آید بگویم... 📚