4⃣8⃣ بلند شد آمد پیشم. لاغر بود,با قد نه خیلی بلند. یک دست هم نداشت. سلام کرد.🍃 هول و دستپاچه,بلند شدم. پرسید:از کدوم شهر اومدی؟ گفتم: تربت جام. گفت: حتما بار اولم هست که می آی جبهه؟ گفتم:با اجازتون.🌿 گفت:ان شاالله خیلی زود به همه چی عادت می کنی. صبحانه نخورده بودم.🍞🧀 توی دستش,نصف نان 🍞بود,با کمی گوجه و پنیر🍅🧀. داد به ام. معذرت خواهی کرد که کم است. آمد برود,گفتم:ببخشین,ممکنه که ما بتونیم آقای رو ببینم؟ گفت:برای چی ممکن نباشه؟اونم یه آدمیه مثل خودت.🌿 گفتم:ولی من فکر می کنم اون فقط قد و هیکلش چند برابر قد و هیکل من باشه! خندید.🙂 گفت:ممکنه این جوری باشه. دقت که کردم دیدم طرف دستش قطع نشده. انگار گچ گرفته بودش. هر چه بود,توی پیراهنش👕 بود. داشت می رفت پیش رفقاش که یکی از ساختمان فرماندهی آمد بیرون. به اش گفت: برادر,تلفن با شما کار داره.✨🍃 📚ساکنان ملک اعظم @mahmodkaveh