#خاطرات_شنیدنی
#سردارشهیدمحمودکاوه
4⃣8⃣
بلند شد آمد پیشم.
لاغر بود,با قد نه خیلی بلند.
یک دست هم نداشت. سلام کرد.🍃
هول و دستپاچه,بلند شدم.
پرسید:از کدوم شهر اومدی؟
گفتم: تربت جام.
گفت: حتما بار اولم هست که می آی جبهه؟
گفتم:با اجازتون.🌿
گفت:ان شاالله خیلی زود به همه چی عادت می کنی.
صبحانه نخورده بودم.🍞🧀
توی دستش,نصف نان 🍞بود,با کمی گوجه و پنیر🍅🧀.
داد به ام.
معذرت خواهی کرد که کم است.
آمد برود,گفتم:ببخشین,ممکنه که ما بتونیم آقای
#کاوه رو ببینم؟
گفت:برای چی ممکن نباشه؟اونم یه آدمیه مثل خودت.🌿
گفتم:ولی من فکر می کنم اون فقط قد و هیکلش چند برابر قد و هیکل من باشه!
خندید.🙂
گفت:ممکنه این جوری باشه.
دقت که کردم دیدم طرف دستش قطع نشده.
انگار گچ گرفته بودش.
هر چه بود,توی پیراهنش👕 بود.
داشت می رفت پیش رفقاش که یکی از ساختمان فرماندهی آمد بیرون.
به اش گفت:
برادر
#کاوه,تلفن با شما کار داره.✨🍃
📚ساکنان ملک اعظم
@mahmodkaveh