خون برف از چشم من
5⃣1⃣
_تا حالا شب پرواز کرده ای؟🌿
_بله قربان.
_توی منطقهٔ جنگی پرواز کرده ای؟
_نه قربان
_پس چطور می خواهی خطر کنی؟
_اگر بخواهم بروم ٬می روم.🍃
_وحالا می خواهی؟
_بله قربان...فقط یک شرط دارد.✨
_چه شرطی؟
_یک بلد چی می خواهم که کوهستان🗻 را بشناسد بتواند بگوید از کجا بروم بی خطر تر است🌿
_کی بهتر از خودم؟لااقل ده بار این راه را رفته ام و آمده ام.🍃
_حالا با خیال راحت تر پرواز می کنم.✨
_بی شرط؟
_بی شرط.
خیال ماهم راحت شد.
شاید باورتان نشود ولی ما می خندیدیم و مهمات را بار می زدیم توی هلی کوپتر.🚁
دیگر مطمئن بودیم می رویم که فرمانده هوا نیروز آمد پیش صیاد شیرازی٬احترام گذاشت گفت سرهنگ فلانی است و گفت من اجازه نمی دهم هلی کوپت🚁ر از این جا تکان بخورد.»🌱
همه مان جا خوردیم که چطور سرهنگی آمده به فرمانده ارتش می گوید نمی خواهد اطاعت کند.💫
ادامه دارد...
راوی: جاویدنظام پور
📚ردّ خون روی برف