خون برف از چشم من 1⃣6⃣ با این توضیح «افتخار می کنم این جا هستم٬توی گردان و با بچه هایی به چه خوبی و عزیزی٬ولی پام را نمی گذارم جایی که این می گوید.»🌿 بلند شد فرمانده گردان را کشید کنار گفت«حالا چه اصراری است که او را ببری؟»🌱 فرمانده گفت«یکی از کار کشته های جنوب بوده ٬تجربه اش را می خواهم.به دردم می خورد توی این عملیات.»✨ گفت «این ها را بهش فهمانده ای توی حرف هات؟» فرمانده سکوت کرد.💫 گفت«آره یا نه؟» فرمانده گفت«راستش نه.» گفت «پس گفتنش با من.»🍃 رفت نشست با نیرو حرف زد گفت که چرا این همه اصرار است که او برود.🌱 گفت «نمی خواهدبروی توی خط وارد عمل شوی٬بمان توی پایگاه.ما فقط می خواهیم حضور داشته باشی.»🌿 نیرو گفت «یادتان باشد.من دارم همین جا می گویم.اگر تمام دنیا هم جمع شوند بگویند بیا من پام را نمی گذارم توی عملیات آ.»✨ گفت«قبوله عملیات توی ارتفاع بود.پرواز زیادداشتیم.من مسئول پشتیبانی این پروازها و هوا نیروز بودم.🌿 به همین دلیل خوب یادم مانده چی شد.🍃 نیرو آمده بود توی همان روستایی که ما بودیم ٬نشسته بود پشت بی سیم📞 می شنید کارها گره خورده و بچه ها کمک می خواهند و شهید و مجروح زیاد است من آن جا نبودم. 🥀 ادامه دارد... راوی: مصطفی کرمانشاهی 📚ردّ خون روی برف