خون برف از چشم من 2⃣0⃣ از دور داد زد"کجا؟" آمد نزدیک،دستش را تکان داد گفت"مگر می خواهید اتوبوس🚌 سوار شوید؟" یکی از فرمانده ها گفت"این چه طرز حرف زدن است؟" سرگرد گفت"همین هست که هست." فرمانده گفت"یعنی چه که همین است که هست." سرگرد گفت"من توپ به هلی کوپتر🚁 بسته ام." فرمانده گفت" بسته ای که بسته ای." سرگرد گفت"سنگینم.نمی توانم زیاد سوار کنم."🌱 فرمانده گفت"وظیفه ات است ببری.یعنی چی سنگینم؟" سرگرد گفت"اینجا من تشخیص می دهم کی وظیفه اش است کی نیست." و ادامه داد"مسئول این هلی کوپترها🚁 منم و حالا اینجا من تصمیم می گیرم." و آرام خاک کلاهش را با نوک انگشتش تکاند گفت"ما دیگر پرواز نمی کنیم."🌿 خونسردتر گفت به هرکس هم که می خواهید بگویید،بگویید.دیگر برایم اهمیتی ندارد توی قوشچی چه اتفاقی افتاده یا دارد می افتد یا خواهد افتاد. اصلا به من ربطی ندارد که کردستان چه خبر است.من فقط خلبانم."👨‍🚀 فرمانده حرفی زد که عرق شرم😥 روی پیشانی هایمان نشست.جای دفاع هم باقی نگذاشت. سرگرد رنگ عوض کرد،منتها خونسردی اش را از دست نداد.توضیح داد که خلبان👨‍🚀 شخصی یکی از مسئولین رده بالای مملکت است و "اصلا احتیاجی نمی بینم به هرکس و ناکسی توضیح بدهم چرا پرواز نمی کنم." فرمانده گفت" اگر نبری مان هلی کوپترت🚁 را می زنم نابود می کنم."🍃 ادامه دارد... راوی: مصطفی کرمانشاهی 📚ردّ خون روی برف