خون برف از چشم من 2⃣1⃣ سرگرد گفت"هلی کوپترها🚁 مال تو،بزن نابودشان کن.فقط به این دلیل که بهت ثابت کنم هرکسی حق ندارد سوارشان بشود.وگرنه جانم را هم می گرفتی نمی گذاشتم بهش نزدیک بشوی." فرمانده گفت"بلدی بدون هلی کوپتر🚁راه بروی" سرگرد گفت"جاده🛣 نزدیک است. ماشین🚘هم تا دلت بخواهد هست.نبود هم پیاده🚶‍♂برمی گردم."🍃 فرمانده باز رفت یقه اش را گرفت داد زد گفت"باید همه مان را سوار کنی ببری. همین الان هم باید ببری."رفتم به بی سیم چی مان گفتم"بگرد ببین کجاست."گشت پیداش کرد.توی قوشچی بود.با جیپ رفتم پیشش گفتم چی شده گفتم"این گره را هم باید بیایی خودت باز کنی."🌿 آن قدر عصبانی شده بود که از چشم هایش آتش🔥می بارید.هرکس می دیدش فکر🤔 می کرد دارد می رود مثل همیشه طرف نیروهای خودش را بگیرد. حتی طوری از جیپ پیاده شد که احساس کردم چندتا از خلبان ها توی دلشان خالی شد.🍀 رفتم جلو،سرگرد را بهش معرفی کردم گفتم"کلید🗝 رفتن مان دست ایشان است."با این تذکر که"زیاد هم وقت نداریم." باهاش دست داد،گرم و با لبخند گفت"می شود برویم با هم یک جای خلوت حرف بزنیم؟" سرگرد گفت" چه جایی امن تر و بهتر از هلی کوپترم؟🚁"🌱 ادامه دارد... راوی: مصطفی کرمانشاهی 📚ردّ خون روی برف