خون برف از چشم من 2⃣4⃣ با همه شان دست🤝داد،خوش و بهش کرد گفت"حالا برویم سراغ توجیه منطقه."رفت نقشه های مخصوص خودش را آورد گفت"شما هم نقشه هایتان را بردارید بیاورید."نقشه ها را گذاشتند کنار هم و با علایم آنها تمام منطقه را برایشان توضیح داد.🍀 از صعب العبور بودنش هم گفت.و این که تا حالا کسی آن جا پرواز نکرده.حتی قبل از انقلاب در صورتی که دستور بود"به هیچ عنوان حق ندارید این ها را به خلبان ها بگویید."گفت"اصلا نمی دانیم آنجا چه خبر است چی در انتظارمان است."زد روی نقشه گفت"و حالا می خواهیم برویم بدانیم."🌱 زل زد توی چشم تک تک خلبان ها گفت" سئوالی هست بخواهید بپرسید؟" شیفتگی را توی چشم هایشان می توانستی ببینی.و این خطرناک😱 بود. حدسم درست بود.یکی از سرگردهای خلبان آمد کشیدم کنار گفت"ما نمی توانیم به این آدم دروغ بگوییم." گفتم "چرا؟" گفت"چون او هم به ما دروغ نگفت."🌿 گفت"یعنی اگر می خواهید نگذارید بیاید راهش را هم باید خودتان پیدا کنید.از ما بر نمی آید."با انگشت اشاره زد تخت سینه ام گفت"تقصیر خودت شد.نباید می گذاشتی این قدر از نزدیک باهاش آشنا شویم."🍃 ادامه دارد... راوی: مصطفی کرمانشاهی 📚ردّ خون روی برف