خون برف از چشم من 6⃣ گفت"خیلی اند." گفتم"من که گفتم." گفت"ولی باز هم فکر کنم بشود باهاشان..." گفتم"امروز دو دوتا نمی شود چهارتا.بیا برگردیم." مارپیچ برگشتیم آمدیم که گلوله نخوریم.تلافی اش را آنجا سرشان درآوردیم.🍃 تا توانستیم با قبضه هایمان شلیک کردیم طرفشان.دیگر فهمیده بودند ما آمده ایم. نمی شد پنهان کنیم.یا مثلا بایستیم بیایند تیرمان🔫 بزنند.🌿 می زدیم شان.بدون این که ببینیم یا بفهمیم داریم بدجوری ازشان تلفات می گیریم.این را بعد فهمیدیم.🌱 معدنی گفت"سریع بچه ها را جمع کنید." -چرا؟ زود باشید به بچه ها بگویید آماده شوند راه بیفتیم.🚶‍♂این جا اصلا امن نیست.مثل یک حلقه بسته می ماند،نمی توانم بچه هام را بگذارم توی گیره آتش.🔥 از یکی از تنگه ها داشتیم رد می شدیم که دیدیم دارند فریاد میزنند می آیند برسند به محل کمینی که از قبل داشتند.🍀 ادامه دارد.... راوی:حمید خلخالی 📚ردّ خون روی برف