خون برف از چشم من
1⃣7⃣
چند روز گذشت ساعت⌚️ گمانم یازده یا دوازده شب🌘 بود که آمدند در زدند. رفتم در را باز کردم دیدم ناصر است-ظریف-گفت "ببخش این وقت شب🌘 مزاحمت شدم."🍃
گفتم"تو این جا چی کار می کنی؟" گفت" مجبورم." گفتم کسی طوریش شده که گفت"چرا شماها همه اش منتظر فاجعه اید؟"🌿
گفتم"نصف شب که برای آدم کارت عروسی نمی آورند.آن هم شماها که همیشه..." گفت"باهات کار داشتم لابد." گفتم"خیر است؟"🌱
گفت"لباست👕 را بپوش زود بیا خودت تا نیم ساعت⌚️دیگر خیر و شرش را می فهمی." لباس پوشیدم،به خانه گفتم نگران نباشند زود برمی گردم،زدم بیرون.🍀
ادامه دارد.....
راوی:حسین سهرابی
📚ردّ خون روی برف