خون برف از چشم من 3⃣5⃣ ستون پشت سرمان بود و منتظر. -چی کار کنیم؟ -برگردیم یعنی؟ -الان؟ -مگر می شود؟ببین آن جا را.کمین شان دارد میرود پایین پایمان.🍃 -یعنی بدون این که بفهمند یا خودمان بفهمیم افتاده ایم توی محاصره شان. برگشتن مساوی بود با قتل عام شدن. -خدایا چی کار کنیم.🌿 دو تیم انتخاب کردیم بروند با کمین شان درگیر شوند،ما هم حرکت کنیم برویم بالا.صدای عراقی ها بلند شد و پشتش آتش🔥آمد.🌱 آرپی جی و دوشکا و تیربار.اصلا نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم.تیرهای رسام می آمدند از کنار صورتمان رد می شدند می رفتند.نارنجک هم می انداختند.🍀 ادامه دارد..... راوی:حسین سهرابی 📚ردّ خون روی برف