مسابقه (۱)🍃 1⃣ شب و روز فرقی نمی کرد،تعطیل و غیر تعطیل هم نمی شناختیم.از خروس خوان سحر تا دل شب،یک سره کار می کردیم و عرق می ریختیم.کارمان سخت بود و طاقت فرسا.آن روزها اوایل انقلاب بود و امام خمینی رحمه الله علیه به تازگی فرمان تشکیل بسیج مستضعفین را داده بود.مردم دسته دسته می آمدند به پایگاه های مقاومت و مساجد شهر برای ثبت نام در بسیج.همه هم می خواستند آموزش نظامی ببینند.🌿 پادگان آموزشی امام رضا علیه السلام تعدادی مربی داشت که من هم جزوشان بودم.در شهر مشهد،آموزش نظامی آن همه نیروی داوطلب،به دوش ما افتاده بود.تمام مربی ها،بدون استثنا کلاس داشتند،ولی باز از پس نیروها برنمی آمدیم.هرکدام از ما علاوه براین که کلاس های مختلفی را می گرداندیم،هر شب وظیفه داشتیم دوسه مسجد را هم زیرپوشش بگیریم و مردم را آموزش بدهیم.🍀 آخر شب که خسته و کوفته می آمدیم پادگان،تازه کار اصلی مان شروع می شد.نیروهای آموزشی عضو سپاه پاسداران را با سلاح و تجهیزات به خط می کردیم و می بردیم شان خارج از پادگان.هرچه از صبح به آنها تئوری گفته بودیم،حالا بایدبه صورت عملی نشان شان می دادیم.معمولاً بعد از نیمه شب می رسیدیم پادگان.🌱 وقتی می آمدیم خوابگاه،از شدت خستگی،همین که سرمان را می گذاشتیم، خواب مان می برد‌.همه خواب و استراحت مان در شبانه روز،زور می زد به پنج ساعت نمی رسید‌. در آن ایام،هست و نیست مان شده بود آموزش.خانواده و پدر و مادر فراموش مان شده بودند.با این که بیشترمان اهل مشهد بودیم و از پادگان تا خانه راهی نبود،اما شب ها هم توی پادگان می خوابیدیم.🍃 ادامه دارد... راوی:محمد یزدی 📚 🆔@mahmodkaveh