پابه پای کاوه❤️ قسمت بیست ودوم پنج شنبه هشتم تیرماه یکی ازسخت ترین روزهابود.مادرمطمعن شده بودکه من مسافرم وسعی داشت که بااین موضوع کناربیایید.سفارش پشت سفارش که مواظب خودم باشم ومن هم سخت شرمنده بودم وآرزومی کردم زودترساعت۱۲شود وحسین علامه درخانه رابکوبدوراهی راه اهن شویم.🚊 آخرین کلامی راکه توانستم ازمیان بغض های مادرتشخیص دهم این بود: بروبه خداسپردمت جوادجان❤️ دستش راغرق بوسه کردم وساکی راکه برایم آماده کرده بودازدستش گرفتم وراه افتادم. بوی کتلتی که مادربرایم پخته بودتاافطاربدون غذانباشم ازهمان اول اشتهایم راتحریک می کرد. گرمای هوابیدادمی کردودرآن ساعت پیداکردن وسیله ای که مارابه راه آهن برساندمکافات بود. وقتی به مقصدرسیدیم ساعت ازیک گذشته بودوجمع ماکه به علاوه خود شدیم بیست ویک نفر،کامل شدیم. ادامه دارد..... 📚خاطرات جاوید 📝سیدعلیرضامیری @mahmodkaveh