پابه پای کاوه❤️ قسمت چهل ویک ◀️نتیجه این بحث ها،شداینکه هرکدوم ازمابشویم جانشین فرمانده هرگروه تاحضورعده ای لباس خاکی توی ذوق نیروهای آموزش دیده نزند.😊 ماازشنیدن این خبرنفس راحتی کشیدیم.😉ولی ازاین اتفاق ناراضی بودگفت:الکی خوشحال نشین این وضعیت موقتیه....😳 مرابه گروهی معرفی کردندکه فرمانده آن رابه نام عبدالله می شناختندومن شدم معاون او.وسائلم راجمع کردم وداخل آن گروه شدم.بچه های خیلی خوب ومخلصی بودن ولی برای من ارتباط برقرارکردن باایشان قدری سخت بود😔 آنهاهمگی ازهمدان یاکرمانشاه اعزام شده بودندوباهم ترکی حرف میزدندیاکردی ومن کلامی ازاین دوزبان رانمی دانستم خیلی احساس تنهایی داشتم😢وتلاش عبدالله هم برای ایجادارتباط بامن کمترنتیجه داد😞 من سعی میکردم بیشتردوروبربچه های خراسان بپلکم.تااینکه نیروهاکم کم پی بردندکه فارسی زبان هستم وسعی می کردنددرحضورمن ترکی یاکردی حرف نزنند.. ادامه دارد.... 📚خاطرات جاوید 📝سیدعلیرضامیری @mahmodkaveh