🔵عملیات ویژه🌷
قسمت۶۴
◀️درسربالایی که افتادیم ناخودآگاه سرعت هاکم شد🚶ونصیب مایک توقف کوتاه بود.عقربه های شب نمای ساعت🕐نیمه شب رانشان می دادوخدامی دانست چقدرازراه مانده است.خودم رابه ته صف رساندم.درتاریکی شب🌑یکی ازنیروهارادیدم که روی زانونشسته ودست هایش راتکیه گاه کرده بود.جلوترکه رفتم دیدم همان دیده بان👀خسته خودمان است.تامرادیدباالتماس گفت😔برادردیگه نمیتونم ادامه بدم،دیگه بریدم،من همین جامیمونم صبح خودم روجایی می رسونم.زیربغلش راگرفتم وبلندش کردم.تمام وزنش روی دستم بود😥درگوشش👂گفتم :فکرموندن روازسرت بیرون کن.میفتی دست دشمن😱و
اعدامت می کنن.درنهایت درماندگی😔گفت:ازاعدام من می ترسین؟اصلاهمین جااعدامم کنیددیگه نمی کشم😳دارم می میرم.
وهمان جاروی زمین رهاشد😢
ادامه دارد....
📚خاطرات جاوید
📝سیدعلیرضامیری
@mahmodkaveh