سیره عملی سردار شهید ((محمود کاوه)) آخرين بار كه از گردان كمك خواستم ، فرمانده گردان گفت : بچه ها ی سپاه سقز هر كجا كه باشند بايد الان برسند . تنگ غروب ، يك دفعه آتش ريختن ضد انقلاب قطع شد . طولی نكشيد كه هر كدامشان به طرفی فرار كردند ، طوری كه بقيه را خبر كنند ، داد می زدند : چريكهای كاوه! چريكهای كاوه! فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگيريم و قد راست كنيم . نگاه كردم ، ديدم يك گروه پانزده _ بيست نفره روی ارتفاعات هستند ؛ يك ماشين هم همراهشان بود كه يك دوشيكا روی آن بسته بودند . به محض اينكه گفتم : رفتند طرف سنته ؛ رفتند تعقيب آنها . من هم دنبالشان رفتم ، مسئول گروه به بزرگ روستا گفت : آنها آمدند توی روستای شما ، اسرا را هم آوردند همين جا ، برو بهشان بگو اگر گروگانهارا همين امشب آزاد نشن ، كاوه خودش مي یاد و آن وقت هر چه ديدند از چشم خودشان ديدند ، مامور روستا و چند تا ديگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند : ما خودمان می ريم با آنها صحبت می كنيم ، فقط شما يك ساعت مهلت بدين . ساعت هفت یا هشت شب بود كه ريش سفيدهای روستا ، اسرا و آنهايی را كه تسليم شده بودند ، آوردند و تحويلمان دادند @mahmodkaveh