🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_97 🌺
+با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم
_بذار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا
+از وقتی که زنگ زدم بهت
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت
+عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه
_چشم خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری
+میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم
_میام باهات تا دم در
+نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون
کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
محمد:
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه
بعد از چند دقیقه رسیدیم
یکم صبر کردیم تا بیاد
ولی نیومد
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن
یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟نمیاد
+وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده
باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که
_حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره
_پس چیشده؟
+چه میدونم
دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع
+خواهش میکنم محمدصبر کن دیگه
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد
یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود
یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون
منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد
چقد بی حال و شلخته
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت
چشم هامو بستم
نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم
شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین
بهم اشاره زد که سلام کنم
منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸