🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃
#آوای_انتظار
📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_دوم
اشاره کرد که بنشینم!
جون راه رفتن هم نداشتم اما اینبارصدای مهیب تری داد کشید
+: إجلس!
یعنی بنشین!برسمت صندلی قدم برداشتم نشستم با فریاد اسم کسی رو صدا زد
بلافاصله در باز شد
سرم پایین بود و فقط کفش هاش و میدیدم!
رو به روم نشست بزگه ای توی دستش بود با زبون فارسی پرسید
+: نام؟
-: آوا!آوا علوی
+: چند سالته؟
-: ۲۱
+: اهل کدوم شهری؟
-: تهران!
+: وقتی گرفتنت فرم حلال احمر تنت بود ! پس نظامی نیستی!؟
-: نه!
چند تا سوال دیگه پرسید و رفت!
مرد از پشت میز بلند شد و بی دلیلی سیلی به صورتم زد که جای اون به شدت میسوخت!
گوشم هنوز زنگ میزد!
نعره کشید
+: إذهب!!!
از جام پا شدم و به سمت در رفتم همون زن نظامی چشم هام و بستم و برگشتم تو همون سلول!
کنج اتاق نشستم به خودم مچاله شدم!
یکی از دختر ها ۲۰ساله به نظر میرشید پرسید
+: کی آزاد میشیم!!!؟
یکی دیگه از اونها جواب داد
-: نمیدونم شاید هیچوقت!
لحجه شیرازی داشت بی هوا یاد پیر مردی که براش نامه نوشتم افتادم!
با خودم فکر و خیال میکردم!
نکنه داشتم خواب میدیدم؟
هما اون اتفاق ها مثل برق و باد از جلوی چشمم گذشتن!
یعنی الان گمنامه؟
سپهرم. زیر اون همه خاک !
نفهمیدم کی صورتم از گریه خیس شد!
یا دستی که روی شونم نشست سرم و بالا اوردم همون دختر شیرازی بود با آرنج اشکهام و پس زدم
اما همچنان سد اشک هام جاری بود!
لبخند کوتاهی زد و گفت
+: مو که اهل شیرازُم! اسمم مهرانیِه
تو کجایی دختر؟ بهت میخوره تهرانی باشی!
سرمو تکون دادم و گفتم
+: آوا ام!
-: ها گفتم تهرانی اسمتم که قشنگه!
راستی شوهر داری؟
با این سوالش زدم زیر گریه وگفتم
+: داشتم!
با چشمای غمگین گفت
-: یعنی الان نداری؟؟
سرمو منفی تکون دادم و جواب دادم
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼