🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 اشاره کرد که بنشینم! جون راه رفتن هم نداشتم اما اینبارصدای مهیب تری داد کشید +: إجلس! یعنی بنشین!برسمت صندلی قدم برداشتم نشستم با فریاد اسم کسی رو صدا زد بلافاصله در باز شد سرم پایین بود و فقط کفش هاش و میدیدم! رو به روم نشست بزگه ای توی دستش بود با زبون فارسی پرسید +: نام؟ -: آوا!آوا علوی +: چند سالته؟ -: ۲۱ +: اهل کدوم شهری؟ -: تهران! +: وقتی گرفتنت فرم حلال احمر تنت بود ! پس نظامی نیستی!؟ -: نه! چند تا سوال دیگه پرسید و رفت! مرد از پشت میز بلند شد و بی دلیلی سیلی به صورتم زد که جای اون به شدت میسوخت! گوشم هنوز زنگ میزد! نعره کشید +: إذهب!!! از جام پا شدم و به سمت در رفتم همون زن نظامی چشم هام و بستم و برگشتم تو همون سلول! کنج اتاق نشستم به خودم مچاله شدم! یکی از دختر ها ۲۰ساله به نظر میرشید پرسید +: کی آزاد میشیم!!!؟ یکی دیگه از اونها جواب داد -: نمیدونم شاید هیچوقت! لحجه شیرازی داشت بی هوا یاد پیر مردی که براش نامه نوشتم افتادم! با خودم فکر و خیال میکردم! نکنه داشتم خواب میدیدم؟ هما اون اتفاق ها مثل برق و باد از جلوی چشمم گذشتن! یعنی الان گمنامه؟ سپهرم. زیر اون همه خاک ! نفهمیدم کی صورتم از گریه خیس شد! یا دستی که روی شونم نشست سرم و بالا اوردم همون دختر شیرازی بود با آرنج اشکهام و پس زدم اما همچنان سد اشک هام جاری بود! لبخند کوتاهی زد و گفت +: مو که اهل شیرازُم! اسمم مهرانیِه تو کجایی دختر؟ بهت میخوره تهرانی باشی! سرمو تکون دادم و گفتم +: آوا ام! -: ها گفتم تهرانی اسمتم که قشنگه! راستی شوهر داری؟ با این سوالش زدم زیر گریه وگفتم +: داشتم! با چشمای غمگین گفت -: یعنی الان نداری؟؟ سرمو منفی تکون دادم و جواب دادم ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼