حکایت اما واقعیت...؛⁉️ ...گویند پسری همراه پدر در سفر بود که عصر هنگام حال پدر در بیابان بد میشود و از دنیا میرود. 🔸️پسر میگوید من که تغسیل و نماز و تدفین میت بلد نیستم پس راه افتاده و به قریه ای میرسد و جستجو میکند تا اینکه پیرمردی را نشانش میدهند تا کارهای مرحوم پدرش را انجام دهد. 🔸️پیر مرد، آن پدر را غسل داده و کفن نمود و به نماز ایستاد و سپس دفن کرد. 🔸️پسر به پیر مرد گفت من نشنیدم فرازی از نماز بر میت که خوانده ای. بگو چه خوانده ای بر جنازه ی پدرم؟ 🔸️پیر مرد گفت ما هم در روستای خود کسی را که نماز میت بداند نداریم. لذا من این عمل را انجام میدهم. اما در باره ی نماز بر جنازه ی پدر تو، ⁉️گفتم خدایا. این میت اگر امشب میهمان من بود گوسفندی برای او میکشتم. ببینم تو / خدا/ چه کاری برای این میهمانت میکنی!!!⁉️ الهی العفو... الاقل...محسن خاکزاد