🌙⁦مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_83 یک حسینیه اون نزدیکا بود که از داخلش صدای مداحی و روضه میومد. نمیدون
🌹 وقتی به هوش اومدم چند نفر بالای سرم بودن و منم نمیدونم کجا بودم. سرم به شدت درد میکرد. سرمی که به دستم وصل بود بهم فهموند اوردنم بیمارستان. _چه اتفاقی..برام افتاده؟ یک مرد ریشوی مذهبی گفت:غش کردی داداش آوردیمت بیمارستان. خوبی؟ _سرم...درد میکنه. پرستاری اومد تو اتاق و بهم گفت:ان شالله بهتر میشین. فشارتون خیلی پایین بوده. همون مرد ریشوئه گفت:میشه بگی بچه کجایی؟چیشد که اومدی تو اون حسینیه؟معلومه ایرانی نیستی. _آره ایرانی نیستم..من..خانومم بیمارستانه..باید برم پیشش. _کجا داداشم؟ باید باشی هنوز حالت خوب نیست. سرمو گرفتم و گفتم:کی میتونم برم؟ خانمم منتظرمه. نباید تنهاش بزارم. یک پسر نسبتا جوونی که لباس سیاه پوشیده بود،گفت:بزار خوب بشی بعد برو. کمی که گذشت و مردا خواستن برن که دست همون مرد اولی رو گرفتم و گفتم:میشه بمونی؟کارت دارم. بقیه رفتن و اون موند. _اسمت چیه؟ _ابالفضل با شنیدن این اسم تنم لرزید، دلم ریخت یهو. اباالفضل، چه اسم آشنایی!چه اسم قشنگی!چقدر این اسم به گوشم، به قلبم، به وجودم آشنا بود. _معنی اسمت یعنی چی؟ با بهت و حیرت گفت:یعنی..پدر فضل، خداوند و صاحب هنر. چطور؟ _حضرت اباالفضل کیه؟ از سوالام گیج شده بود. گفت:برادر امام حسین بود که بهش میگفتن سقای کربلا. تو حادثه ای که میرفت آب بیاره برای بچه های علقمه، شهید شد. _شهید شد؟یعنی مرد؟ _نه داداش به قتل رسید اونم با مظلومیت. امامای ما همه شهید شدن نه اینکه مرده باشن. _چه فرقی میکنه؟ _کسی که شهید میشه یعنی با مظلومیت کشته شده. بازم نفهمیدم اما دیگه چیزی نپرسیدم. فقط اشکام جاری شدند و دست خودم نبود. موقع رفتنشون دست گذاشت رو شونه ام و گفت:داداش ،حضرت اباالفضل باب الحوائجه هر چی بخوای ازش دست رد به سینه ات نمیزنه. اینو گفت و رفت. @mahruyan123456