🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم. با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت: –اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم می‌رفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود. روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشی‌ام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد. زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم‌ هایم می‌گذشت. پری‌ناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود. صدای نورا را شنیدم. –اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقی‌ها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن. مات و مبهوت به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کردم. می‌خواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمی‌بردند. شاید هم نمی‌خواستم قطع کنم، نمی‌دانم. نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت: –با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشی‌ام دراز کرد. –اُسوه چی شده؟ با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد. –اینا چیه؟ نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و حرصی گفت: –کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دختره‌ی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد: –تو اینا رو باور می‌کنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده می‌کنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته. هنوز ماتم برده بود. نورا کنارم نشست. –اُسوه جان من برادر شوهرم رو می‌شناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره. باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست. با بغض گفتم: –زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه. –وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه. از پشت پرده اشک نگاهش کردم. –چه خواب‌های؟ سعی کرد لبخند بزند. –معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها. پرده‌ی اشکم پاره شد. –تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟ دستش را دور کمرم انداخت. –گریه نکن، منم گریه‌ام می‌گیره ها. یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟ اشکم را پاک کردم. –اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که می‌گفتی نمی‌دونی کجا رفتن. کمی‌ فکر کرد. –اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟ –اهوم. –قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خاله‌ی پری‌ناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونه‌ی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر می‌کرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره، همین که این حرفها به گوش پری‌ناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده. به گوشی‌ام اشاره کرد. –اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست. خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه. حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود. –دیگه چرا گریه می‌کنی؟ –نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟ –نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم. –سرکارم گذاشتی؟ –نخیرم. من می‌شناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشم‌هاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو می‌تونم تا حدودی آنالیز کنم. تیز نگاهش کردم. –الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم. به چشم‌هایم خیره شد. –امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخسته‌ی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمی‌تونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و... پقی زدم زیر خنده. –الان داری فال می‌گیری، یا آنالیز می‌کنی. او هم خندید. –دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه. @mahruyan123456