قصه های شیرین و آموزنده برای کودکان به نام خدای مهربان روزی روزگاری در یک دریای بزرگ صدف های زیادی زندگی می کردند میان آنهمه صدف یکیشون از همه مهربان تر بود هرچی داشت به دوستاش هم می داد تا اینکه یکروز یه فرشته مهربون اومد پیشش و گفت به خاطر اینکه اینهمه مهربانی یه قطره از بهشت آوردم برای تو بگذارش تو دهانت و نگهش دار بعد از چندروز یه مروارید میشه بفروشش و باهاش هرکاری خواستی انجام بده چندروز گذشت و قطره تبدیل شد به مروارید صدف مهربون اونو فروخت و برای دوستاش کادو خرید دوباره فرشته ی مهربون اومد پیشش و یه قطره ی دیگه از بهشت براش آورد و بهش گفت ایندفعه برای خودت هرچی خواستی بخر صدف چندروز بعد مروارید رو فروخت و یه خونه ی قشنگ برای خودش خرید و داخل حیاطش کلی اسباب بازی گذاشت و از دوستاش دعوت کرد همیشه هروقت خواستند اجازه بگیرن و بیان ازشون استفاده کنند 🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚 @mahya1542