📖 برشی از کتاب "سایه های شب" ژاک رفت و خم شد. پیش تر وقتی با دقت به سراپای لیزون نگاه کرده بود متوجه شده بود که او زخمی شده است. مهم نبود، لیزون خیلی خوب از پس این کار برآمده بود و سفر را تا آخر به سر می برد. بااین همه ژاک سرش را جنباند زیرا لیزون را خوب می شناخت و اکنون درباره او چیزی غریب حس می کرد، لیزون دیگر همان لکوموتیو نبود، پیرتر شده بود، به نوعی بیماری کشنده دچار آمده بود. بی شک این بیماری را در برف گرفته بود، یک جور ضربه مرگبار یا چایمان کشنده مثل یکی از آن ناخوشی ها که زنان جوان خوش بنیه و تندرست را از سینه پهلو می کشد، آن هم به این علت که شبی در باران بسیار سرد از مجلس جشنی به خانه آمده اند. @mahyas_wrote