📖 برشی از کتاب "یادت باشد" کنارش نشستم خودش لقمه درست می کرد و به من می داد. برق خاصی در نگاهش بود. گفتم: «حمید! به حرم حضرت زینب سلام الله علیها رسیدی ویژه منو دعا کن». گفت: «چشم عزیزم! اونجا که برسم حتما به خانوم می گم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم که فرزانه پای زندگی وایساد، تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم. میگم وقتایی که چشمات خیس بود و می پرسیدم چرا گریه کردی؟ حرفی نمی زدی. دور از چشم من گریه کردی که اراده من ضعیف نشه». 📖 برشی از کتاب "کاش برگردی" آخرین حرف های زکریا بدجور تکانم داد. به من گفت: ننه یادته می گفتم بعضی از مادرای رزمنده ها موقع اعزام بچه هاشون خیلی بی تابی می کنن؟ ازت قول گرفتم موقع نبودن من آروم باشی و گلایه نکنی. تو هم گفتی این همه جوون رفتن شهید شدن، مگه خون بچه های من از بقیه رنگین تره. الان وقتشه مادر! @mahyas_wrote