┄━═✿♡﷽♡✿═━┄
سید محسن رجائی ( مجنون )
آه از آن دم! که سر از پیکر انسانی چند
شد جدا پیش رخ جمع پریشانی چند
.
آن چه از ظلم و ستم گشت به یک روز پدید
چشم آفاق ندیده است به دورانی چند
.
با که این نکته توان گفت؟ در آغوش فرات
سوخت از داغ عطش، غنچۀ عطشانی چند
.
آه اطفال درآمیخت چو با اشک رباب
خود برانگیخت در آن بادیه، توفانی چند
.
وه! که از تیشۀ بیداد، درافتاد به خاک
بر لب آب روان، سرو خرامانی چند
.
ریگ تفتیدۀ صحرای بلا، جای پَرَند
بستری شد، به تن خستۀ عریانی چند
.
آسمان شد خجل از ماه خود، از بس به زمین
دید بر نیزه، سر ماه درخشانی چند
.
محنت روز نشد بس؟ که به شب افروزند
آتشی بر خِیَم بی سر و سامانی چند.
#مجنون