ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کوه غم رو سرم افتاد شعله توی حرم افتاد تا دیدم یه نانجیبی به جون مادرم افتاد چی کشید از در و مسمار که گرفته دست به دیوار من خودم فهمیده بودم پشت بازوش ورم افتاد با چشام دیدم که می‌ریخت تیکه‌های درِ سوخته اینکه داره گُر میگیره چادر مادره سوخته «نزنید مادر مارو» دیده بودم یه حرامی هی می‌زد حرف اضافه از خداشون بود ببینن که بابام بشه کلافه اونی که سردسته‌شونه از قرارم مستشونه تو یه دست قبضه‌ی شمشیر توی اون دستش غلافه هر کدوم آورده بودن دو سه تا اضافه شمشیر اما کارمون رو ساختن با همون غلاف شمشیر «نزنید مادر مارو» گُل یاس خونه افتاد از گُلش گلاب گرفتن کتاب نبی رو بستن از علی حساب گرفتن علی زیر بار نمی‌رفت که بیاد برای بیعت سراغ فاطمه رفتن آخرش جواب گرفتن همه جا دوده و آتیش همه جا پر از غباره مادرم می‌خواست بلند شه نانجیب می‌زد دوباره «نزنید مادر مارو» *شاعر: .