دويده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم مبند ديده کمی دست و پا بزن پسرم  ز مصحف تنت اين آيه های ريخته را چگونه جمع کنم سوی خيمه ها ببرم   به فصل کودکی و در سنين پيری خود دو بار داغ پيمبر نشست بر جگرم ميان دشمن از آن گريه می کنم که مگر به کام خشک تو آبی رسد ز چشم ترم  من آن شکسته درختم که با هزار تبر جدا ز شاخه شد افتاد بر زمين ثمرم  اگر چه خود ز عطش پای تا سرم ميسوخت زبان خشک تو زد بيشتر به دل شررم  مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا روا نبود تو لب تشنه جان دهی به برم  جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود تو نِی برون ز دلم ميروی نه از نظرم  به پيش ديده ی من پاره پاره ات کردند دلی به رحم نيامد نگفت من پدرم  مصيبتی که به من می رسد محبت اوست هزارها چو تو تقديم حيی دادگرم به روز حشر نگريد دو ديده اش "ميثم" کسی که گريه کند بر ستاره ی سحرم استاد حاج غلامرضا سازگار @ بر زانو آمده پسرش را صدا كند شايد جراحت جگرش را دوا كند گرچه جگر نداشت نگاهش كند ولی بالين او نشسته پسر را صدا كند لكنت گرفته پير جوان مُرده حق بده سخت است واژه ی پسرم را ادا كند آمد به پا بلند شود، خورد بر زمين مجبور شد كه خواهر خود را صدا كند كارش به التماس كشيده ولی چه سود بايد حسين چند عبا دست و پا كند مثل انارِ دانه شده ريخت بر زمين وقتی ز خاک خواست تنش را جدا كند تا خيمه گاه جمع جوانان به خط شدند شايد كه تكه تكه تنش جا به جا كند تا ديد خواهر آمده شد غصه اش دوتا حالا عزا گرفته چه سازد چه ها كند كم نيست چشم خيره سر و شوم و بد نظر ای كاش ميشد اينهمه لشگر حيا كند ميكوشد از ميانِ تبرها و دشنه ها حتی ز رویِ تيغ علی را سوا كند درگير بود ساقه ی نيزه به سينه اش راهی نبود تا گره ی بسته وا كند كتفش ز جایِ ضربِ تبر باز مانده است هر ضربه آمده كه يكی را دوتا كند بدجور دوخته اند سرش را به روی خاک بايد شروع به كَندَنِ سر نيزه ها كند مانند خاک رویِ زمين پخش شد تنش طوری زدند آرزویِ بوريا كند حسن لطفی @