🔸🔶《اَلسَّلاَمُ عَلَیکَ یَا سَفِیرَ الحُسَینِ(ع) یَا مُسلِمَ بنِ عَقِیلِ بنِ اَبِی طَالِبِِ(ع)》🔶🔸
✅مسلم بن عقیل(ع) در روز پنجم شوال سال ۶۰ هجری وارد کوفه شد.
او ابتدا به خانه مختار ثقفی و سپس به خانه هانی بن عروه رفت.
ارتباط با شیعیان تا زمانی که در خانه هانی بود، مخفیانه بود، اما عبیدالله بن زیاد با گماردن جاسوسان از مخفیگاه مسلم، آگاه شد.
بعد از اینکه عبیدالله بن زیاد از مخفیگاه مسلم آگاه شد، هانی بن عروة را به قصر فراخواند و از او خواست مسلم را به وی تحویل دهد.
وقتی هانی زیر بار چنین کاری نرفت، بازداشت شد.
هنگامی که خبر دستگیری هانی به مسلم رسید، مسلم از خانه هانی فاصله گرفت و به همراه اصحاب خود، شبانه، که جز سى نفر با او كسى نمانده بود، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد، توجه کرد، دید ديگر كسى با او نبود!
او در کوفه دیگر پناهی نداشت و از طرفی هم راهی برای خروج از کوفه نیافت.
تا اینکه شبانه بی یار و یاور در کوچه های کوفه مورد تحت تعقیب قرار گرفت.
مسلم خسته و تشنه، تکیه بر دیوار خانه ای زد که صاحب خانه، زنی به نام طوعه بود.
پسری داشت بلال نام، که بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مى كشيد.
مسلم بر طوعه، سلام كرد و طوعه نیز جواب داد.
مسلم به طوعه گفت :
ای بنده خدا! به من، قدرى آب بده.
زن رفت و برايش آب آورد.
مسلم، همان جا نشست.
طوعه، ظرف آب را بُرد و بازگشت و گفت :
مگر آب نخوردى؟
مسلم گفت: چرا!
طوعه گفت :
📋《يا عَبْدَالله! اِذْهَبْ اِلي مَنْزِلِکَ!》
♦️ای بنده خدا! به خانه ات برو.
مسلم، سكوت كرد.
طوعه، این حرف را برای بار دوم نیز تكرار كرد.
باز مسلم، سكوت كرد.
آن گاه طوعه گفت :
📋《ياعَبْدَالله! قُمْ! عَافَاکَ اللهُ! اِذْهَبْ اِلي اَهْلِك!》
♦️ای بنده خدا! خدا، سلامتت بدارد!
نزد خانواده ات بازگرد.
📋《فَإِنَّهُ لا يَصلُحُ لَكَ الجُلُوُسُ عَلى بَابِي، وَلَااُحِلُّهُ لَكَ!》
♦️شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من، اين كار را روا نمى دارم.
مسلم برخاست و گفت :
📋《مَا لِي فِي هَذَا الْمِصرَ مَنزِلٌ وَ لَا اَهْلٌ》
♦️من در اين شهر، خانه و خانواده اى ندارم.
آيا مى خواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى؟
شايد در آينده بتوانم جبران كنم.
زن گفت : اى بنده خدا! جريان چيست؟
مسلم گفت :
📋《أنَا مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، كَذَبَني هَؤُلاءِ القَومُ وغَرُّونِي》
♦️من، مسلم بن عقيل هستم. اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.
زن گفت : تو مسلم هستى؟
گفت : آرى!
زن گفت : داخل خانه شو.
و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد، ولی مسلم غذایی نخورد.
وقتی پسر طوعه برگشت، به دخول و خروج نامتعارف مادرش به آن اتاق تردید کرد و علت را جویا شد.
مادرش ابتدا کتمان کرد، ولی چون پسرش اصرار نمود، وی را قسم داد تا این مطلب را به کسی نگوید.
سپس حال جریان را به پسرش گفت و پسرش سکوت کرد و خوابید.(۱)
وقتی پسر طوعه، مطلع شد که مسلم در خانه مادر اوست، خبر را به عوامل حکومت رساند و ابن زیاد گروهی ۷۰ نفره را به محمد بن اشعث داد که مسلم را دستگیر کند و به قصر بیاورند.
محل اختفای مسلم که فاش شد، خانه ی طوعه توسط سربازان عبیدالله محاصره شد.
سپاهيان، ابتداء خانه را سنگباران كردند و با نى هاى آتش گرفته، آتش مى افكندند.
مسلم چاره را در جنگ با آنان دید پس آن گاه به زن گفت :
خدا، تو را رحمت كند و به تو پاداش خير دهد! بدان كه من از جانب پسرت، گرفتار شدم.
درِ خانه را بگشا!
زن، در را گشود و مسلم مانند شير خشمگين در برابر سپاهيان، قرار گرفت و با شمشير بر آنان حمله بُرد و چهل نفر از آنان را به درک واصل کرد.(۲)
خبر به عبیدالله رسید و به پسر اشعث پیغام داد کهما تو را فرستادیم که فقط یک مرد را نزد ما بیاوری و او چنین رخنه ای را در میان یارانت ایجاد کرده است؟!!
ابن اشعث جواب داد :
📋《ایُّها الاَمِیرُ! أَ تَظُنُّ انَّکَ بَعَثَتَنِی اِلَی بَقَّالِِ مِن بَقَّالِی الکُوفَةِ اَو اِلَی جَرَمقَانِی مِن جَرَامِقَةِ الحِیَرَةِ؟!
اَوَلَم تَعلَم اَیُّهَا الاَمِیرُ اَنَّکَ بَعَثَنِی اِلَی اَسَدِِ ضَرغَامِِ وَ سَیفِِ حِسامِِ فِی کَفِّ بَطَلِِ هَمَامِِ مِن آلِ خَیرِ الاَنَامِ》
♦️ای امیر! تو گمان کردی مرا به جنگ بقّالی از بقّالهای کوفه و یا کشاورزی از کشاورزان حیره فرستادی؟!
مگر نمی دانی که مرا به جنگ شیری ژیان و شمشیری بُرّان فرستادی، شمشیری که در دست یک قهرمان بی همتا و یک شجاع بی مانندی از خاندان پیغمبر(ص) است.(۳)
وقتی دیدند که مسلم را نمی توانند مهار کنند، چاره را در این دیدند که از راه خدعه وارد شوند و به او امان دهند.
پس محمد بن اشعث به مسلم امان داد و از این طریق او را دستگیر و سوار بر استری کردند و او را