جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته آسمان‌ها را، در این ایوان، مجاور ساخته از قدم‌هایت بپرس: این راه، پایانش کجاست؟ کاین چنین، از عالم و آدم، مسافر ساخته نه فقط قلب تو، قلب عالمی را سوخته نه فقط از من، که از هر سنگ، شاعر ساخته خاک راهش، مُحییَ الاموات، عطرش، زندگی از قلوب مرده هم این خاک، عابر ساخته آن که می‌خوانی برایش: «یاحبیبی یاحسین» هر نگاهش، یک حبیب‌ابن‌مظاهر ساخته هر کسی، هر جا، دم از آزادگی زد، خویش را با امام عصر عاشورا، معاصر ساخته می‌کِشد بی‌اختیار، این بی‌دلان را سوی خود مست این جبرم، که در هر جاده، جابر ساخته بنده‌ی الطاف آن شاهم، که بی‌منّت نشست با فقیرانی، که بر این سفره، حاضر ساخته کارش از اول همین بود، آن مسیحایی که از فُطرس پرسوخته، مرغ مهاجر ساخته کاش می‌دید، آن که رگ‌های گلویش را برید، خون جوشانش، چه دل‌ها را که طاهر ساخته آه! دیدن‌ها چه کرده با دل زینب؟ اگر این شنیدن‌ها، تو را آشفته‌خاطر ساخته گفت احمد: باقرم را هم تو می‌بینی، ببین: کربلا، جابر! چه از چشمان باقر ساخته!